صدای سوت قطار وادارم کرد با مشایعت کنندگانم در ایستگاه قطار نیشابور خداحافظی کنم و با عجله سوار قطار شدم همرزمانم و دوستان جدید هم سوار شدند مقصدمان اهواز است . یونیفورم استاندارد بچه های بسیج پوششمان را تشکیل می دهد و البته کاملا معرفی کننده مان هم هست لباس گشاد و چپی بر دوش ؟
تهران را پشت سر می گذاریم و شب عبور از تونلهای خط آهن جنوب در بخش کوهستانی آن خواب را از چشمهایم می زداید بقیه خوابند و من برای گذشت زمان به واگن رستوران میروم عجب این وقت شب پر است . جایی در بین صندلیها می یابم و می نشینم بسیجی خوش چهره ای کمی برایم جا باز می کند . به خواندن قرآن مشغول است صدای صوت دلنشین وی آرامم می کند و محو آن میشوم [...]
صدای سوت قطار وادارم کرد با مشایعت کنندگانم در ایستگاه قطار نیشابور خداحافظی کنم و با عجله سوار قطار شدم همرزمانم و دوستان جدید هم سوار شدند مقصدمان اهواز است . یونیفورم استاندارد بچه های بسیج پوششمان را تشکیل می دهد و البته کاملا معرفی کننده مان هم هست لباس گشاد و چپی بر دوش ؟
تهران را پشت سر می گذاریم و شب عبور از تونلهای خط آهن جنوب در بخش کوهستانی آن خواب را از چشمهایم می زداید بقیه خوابند و من برای گذشت زمان به واگن رستوران میروم عجب این وقت شب پر است . جایی در بین صندلیها می یابم و می نشینم بسیجی خوش چهره ای کمی برایم جا باز می کند . به خواندن قرآن مشغول است صدای صوت دلنشین وی آرامم می کند و محو آن میشوم .
ساعتی گذشته است سر صحبت را باز می کند می گوید تشنه شدیم این وقت شب چای ندارند ؟من نگاهی از بین جمعیت انداختم و درب بسته نشان از بی چایی می داد ؟به نیشابوری جواب دادم خندید و گفت من هم نیشابوریم خوشحال شدم گفتم بچه کجای نیشابورید ؟ به خنده میدان باغها
اسمش را پرسیدم گفت : محمد چمنی
شناخت من از شهید محمد چمنی اینگونه آغاز شد یک اتفاق ساده اما برای من یک رویای محقق شده برای روبرو شدن با یک مرزبندی مهم انسان واجد انسانیت به معنای همه جانبه آن . از هم جدا شدیم تا رسیدیم اهواز که به دلیل شرایط پیش آمده به منطقه رحمانیه در نزدیکی حمیدیه اهواز برای استقرار منتقل شدیم کنار رودخانه کارون و در روستایی خالی از سکنه ای که به دلیل جنگ رفته بودند و ما جایگزین شده بودیم
زمان تابستان است در اواخر تیر ماه که خود اهوازیها به آن خرماپزان می گویند . شدت گرما برای ما که در چادر هستیم و منتظر شروع عملیات شکننده شده بالاخص اینکه مرتب عملیات به تاخیر می افتد و بی حوصله می شویم . روزها گرما و شبها پشه ها امان ما را بریده اند . گردان ما اسمش عبدالله است چند روزی میشود که وارد این گردان و محل استقرار شده ایم شهید احمد عابدی فرمانده گردان است . بالاخره با چند روز تاخیر برایمان جلسه توجیهی می گذارد . در حال صحبت نگاهم با شخصی که کنار فرمانده ایستاده تلاقی پیدا می کند او کسی نیست به جز محمد چمنی . با لبخند نگاهم را بدرقه می کند ومن هم .
عصر دنبالش می گردم قاعدتا باید در چادر فرماندهی باشد اما نیست ؟ کنجکاوی من برای پیدا کردنش نتیجه نمی دهد تا فردا که ادامه دادم و یافتمش در کجا در نخلستاهای اطراف روستا . کنجکاوی داشت منفجرم می کرد هم صحبتش شدم و به همراه هم به عمق نخلستان فرتوت که دچار عطش بی آبی بود رفتیم . گفت این نخلها اگر آب نبینند کاملا خشک می شوند و باید کاری کرد . ما هم که فعلا کار خاصی نداریم پس به فکر افتاده ام که بنحوی امکان آبیاری آنها را فراهم کنم . اینها امانتهای خداوند نزد ما هستند.
در آن گرما و این شرایط محمد آقا به فکر نخلهای مردم است ؟ بیلی به دست من داد گفت که همراهم می شوی . من که در تعارف قرار گرفته بودم همراهش شدم رفتیم کنار رودخانه کارون . تعدادی پمپ بود که مشخص مینمود کشاورزان با استفاده از آنها آب را به مزارع منتقل می نموده اند محمد آقا گفت که کاری از بیل با این تفاوت سطح آب بر نمی آید باید فکر دیگری کرد . با هم با شنیدن اذان برگشتیم برای نماز ظهر .
رفتیم وضو بگیریم محمد آقا آستین بالا زد و جوراب درآورد دیدم زیر لباسهای نظامی لباس گرم تریکوی سبز رنگی پوشیده که در اختیار بچه ها برای مناطق سردسیر می دهند او آنها را چله تابستان در رحمانیه اهواز بر تن داشت ؟ می خواستم سوال کنم این چیست و چه حکمتی دارد اما خجالت کشیدم بگوید فضولی ؟
شب سراغ دوستان صمیمی تر محمد آقا را گرفتم شهید علی صادقی سال اول دبیرستان هم کلاسیم بود و مرا می شناخت او در چادر فرماندهی بود و با محمد اقا رابطه دوستی بیشتری داشت دیدم روی تخت جلو چادر نشسته رفتم و ضمن احوالپرسی مشاهده ام را راجع به آن لباس گرم به شهید صادقی گفتم البته با نهایت تعجب . ایشان قدری از زهد و تقوای محمد آقا برایم گفت و اینکه ایشان عامدانه لباس گرم می پوشد تا گرمای گناه را بر خود حرام کند به مصداق عارفانی چون ابوسعید ابوالخیر و هکذا. داستانهای عرفان و زهد و خرقه پوشی عرفا را شنیده بودم از امام علی برایم خیلی گفته بودند اما شنیدن کی بود مانند دیدن . محمد آقا مجسمه تمام عیار چنین زهد و تقوایی بود.
فردای آنروز من مرید محمد اقا شده بودم پشت در منتظر بودم ایشان بیایند و من با بیل به سمت نخلستان بروم ودر مشایعتشان کمک کنم . اما نیامد ؟اجازه گرفتم و رفتم داخل گفت دارد روی تعمیر پمپها کار می کند . گفتم مگر واردین ؟ خندید گفت من دانشجوی مکانیک دانشگاه تهرانم
به شوخی پراندم آقای مهندس زودتر می گفتین ما از اول مهندس صدا می زدیم . اخمهایش تو هم شد احساس کردم از این شوخی مکدر شد ترجیحا ادامه ندادم .
حالا ارادتم چند برابر شده بود یک دانشجوی تاپ رشته مهندسی در آنزمان که رتبه های اول کنکور می تواستند به دانشگاه تهران بروند و مهندسی بخوانند حالا اینجاست در جبهه و دارد برای آبیاری نخلستانهای مردم که هیچ نفعی برای خودش ندارد فکر می کند و طرح تهیه می نماید . باید تعریف ایثار را عوض کنیم . اگر ما ایثارگریم او کیست ؟
آماده کردن طرح چند روزی طول کشید با چند تا از بچه ها که دانشجو بودیم هر روز کارمان این شد که خدمت محمد آقا برسیم و اگر کاری بود انجام دهیم . بالاخره طرح نهر و تعمیر پمپ نهایی شد و رفتیم کنار کارون و در آن گرمای طاقت فرسا محمد اقا بیل می زد و نهری از کنار رودخانه آماده شد و تعمیر پمپ هم و خدا را شکر آب بر روی زمین جاری گشت . نخلها بر اراده این مرد خدایی سر تعظیم فرود آوردند و احیا شدند .
محمد آقا به شوخی می گفت کار کم بود که میراب هم شدیم
نوشته:مسعود توفیقی - استادیار دانشگاه پیام نور
تابستان ۱۳۹۲