وقتی شنیدم توصیف آخرین لحظات زندگی دنیوی مادرتان را، که پر از آرامش بوده و راحت جان به جان آفرین تسلیم کرده است، خیالم راحت شد که شما حتما آنجا بوده اید؛ البته قبلش هم می دانستم و مطمئن بودم که می آیید، آخر ناسلامتی شما شهید هستید و او هم مادرتان بود ، اما حالا دیگر خیالم راحت است. میدانم دوتایی، هرچند نه! سه تایی، پدر و مادر و پسر دور هم هستید و 31 سال انتظار به پایان رسیده است. سی و یک سالی که برای مادرتان چه سخت گذشت. بارها از شما برای ما گفته بود و تعریف کرده بود. از شما بسیار شنیده بودیم، هرچند که همه حرفها نمیتواند یک نفر را آنطور که واقعا بوده، برای دیگرانی که ندیده اند، توصیف کند، اما خوب! همین اندک هم غنیمت بود برای ما.
مادر شما دیگر در بین ما نیست! و من تازه بعد از مرگ ایشان فهمیدم که چه دعای مستجابی داشته و چه نفسی؛ تازه بعد از رفتن ایشان و با حرفها و خاطراتی که از دیگران شنیده ام، فهمیدم که چه توفیقی را از دست داده ایم، چه سفره ای را خدا برای ما پهن کرده بوده و ما (بعضی هایمان یا شاید خیلی هایمان) چه با منت و اکراه سر این سفره می نشستیم.
ما دیگر توفیق همنشینی و هم نفسی با مادر شهید را نداریم!